یکم پرحرفی!

ساخت وبلاگ
اول از همه به زینب تبریک میگم:) خیلییییی خیلییییی خوشحال شدم امیدوارم همیشه ی همیشه موفق باشی... نمیدونم از کجا شروع کنم، چند روز پیش با مامانم رفتیم امامزاده و من اونجا سر صحبت رو با مامانم باز کردم، در مورد کارت اهدای عضوم، اول اصلا تصمیمش رو نداشتم که به مامانم بگم ولی بعدش با خودم گفتم آدم که از فردای خودش خبر نداره یهو دیدی یه تریلی از روم رد شد افتادم مردم:| والا! البته دور از جون:) به مامانم گفتم مامان تو با اهدای عضو موافقی؟ گفت آره خیلیم کار خوبیه، یهو گفتم مامان من کارتشو گرفتم گفت چی شوخی میکنی؟ گفتم نه راست میگم وبعدش یه لبخند خیلی خوبی زد:) و دیگه چیزی نگفت، اصلا توقع یه همچین رفتاری رو از مامانم نداشتم فکر میکردم مثلا مخالفت کنن، البته بهم گفت الهی داغ بشی:| (تیکه کلام مامانمه و به زبون خودمون بشی رو میگیم بیشی) ولی در کل خوشحالم که مامانم مخالفت نکرد...

این روزا خیلی سفت و سخت دارم درس میخونم، یه آزمون آزمایشیم ثبت نام کردم و دارم خودمو برای آزمون بعدی آماده میکنم، یکم میترسم ولی اصلا به خودم اجازه نمیدم این ترسم باعث بشه از تلاش کردنم دست بکشم، توی این چند روز من فهمیدم که باید برای رسیدن به هدفت باید از همه چیزت بزنی تا بهش برسی باید زحمت بکشی واقعا بدون زحمت نمیشه فقط امیدوارم خسته نشم، بعضیا میگن کنکور همه ی زندگی نیست ولی این جمله برای من صدق نمیکنه، میتونم بگم کنکور تنها راه رسیدن من به بقیه رویاهامه و اگر لازم باشه تا سه سال صبر میکنم و میجنگم تا به اون چیزی که میخوام برسم، البته من به همه گفتم پشت کنکور نمیمونم، صد البته من امسال تا جایی که میتونمو نفس دارم میخونم ولی اگه خدایی نکرده اون چیزی که میخواستم نشد شک نکن پشت کنکور میمونم چون نمیخوام حسرتشو بخورم...

من خیلی تغییر کردم یعنی این تغییرات رو واقعا در درون خودم حسش میکنم و خوشحالم که تغییر کردم:) در حال خوندن کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد هستم، ازش خوشم میاد و فکر کنم در طی دو سه روز آینده تمومش کنم، هر شب قبل از خواب نیم ساعت میخونمش و بعد از تموم شدنش میخوام جای خالی سلوچ رو بخونم از محمود دولت آبادی:) چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که یا اصلا ازدواج نکنم یا اگه ازدواج کردم، وای گفتم ازدواج من یه دوستی دارم همسن خودمه یعنی حوالی هیجده سالگیه آغا این دوتا شوهر کرده دوتاشم طلاق داده:| از دوتا شوهرشم مهریه گرفته تازه مهریه شوهر دومیش کفش طلا بود:| من دیگه حرفی ندارم، خب واقعا چه وضعشه،خب داشتم در مورد ازدواجم صحبت میکردمD:دلم میخواد توی خونمون یه میز گرد داشته باشیم با دوتا صندلی:| خب ادامش، بعد یه روز هوا ابری باشه من و جناب شوهر بشینیم و جنابشوهر برام کتاب بخونه و من دوتا دستامو بزارم زیر چونم فقط به صداش گوش کنم و نگاش کنم:) ای خدایا ینی میشه یکی همینجوری بشه شوهر من؟ منو با همین قیافه بخواد؟ چه میدونم، شاعر میگه که شوهر پولدار نمیخوام، وزیر دربار نمیخوام، میخوام اون دیوونه باشه، مثله من بی خونه باشه، واسه اون کلبه چوبی، مثله یه خونه خرابه، واسه من قصره طلایی یه سرابه، یه سرابه:) یکی نیست به من بگه خجالتم خوب چیزیهD:

تاثیر فیلم اینتراستلار هنوز روی من از بین نرفته خیلی دوسش دارم:)

 

حکایت درس خوندنه اختاپوس...
ما را در سایت حکایت درس خوندنه اختاپوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behnazwrites بازدید : 80 تاريخ : جمعه 30 شهريور 1397 ساعت: 15:15